باهیا

باهیا

سلام.
به باهیا خوش آمدید.
اگر رایحه را در دنیای واقعی می‌شناسید و او از حضور شما در باهیا بی‌اطلاع است، منت بر سر رایحه گذارید و به حضور در باهیا خاتمه دهید!
ممنونم.

سه شنبه, ۴ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۸ ق.ظ

پیش‌دانشگاهی|گسسته|پورسعید

خیلی بی‌دلیل و ناگهانی، در حالی که رو مبل خونه‌مون دراز کشیدم، یاد روزی افتادم که درصدهای یکی از آزمون‌های هفتگی اومده بود و رسماً همه‌ی کلاس خراب کرده بودیم، مثل هفته‌های قبل البته.

آقای پورسعید، دبیر نسبتا جوان گسسته، آزمون پرسید چرا درصدهاتون این‌طوری شده دقیقا؟

یه کم سکوت شد توی کلاس و بعدش من دستم رو بالا کردم و گفتم چون به نظرم اون‌طوری که روی دیفرانسیل تسلط دارم و سوارم، هنوز نتونستم روی گسسته سوار بشم.

آقای پورسعید خیلی عصبانی شد و شروع کرد به داد و بی‌داد و این شروع لج‌کردن من شد. :دی

مرد حسابی من خیلی صریح و راحت بهت گفتم نمی‌فهمم سر کلاس چی می‌گی و قلق کار رو نمی‌گی و آدم باید زور بزنه تا بفهمه. داد و بی‌دادت برا چی بود آخه!

الان خودم که یادم میاد خنده‌م می‌گیره از وضعیت... ولی اون موقع کلاس‌های آقای پورسعید بسیار سمی بودن و واقعا خنده نداشتن...

۰ نظر ۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۴۸
رایحه :)
سه شنبه, ۴ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۱ ق.ظ

به عنوان تکمله‌ی پست قبل

خدایا!

من حالم جا اومد و شکرت.

که هر چه هست از لطف تو و هر چه نیست از کم منه...

۰ نظر ۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۴۱
رایحه :)
يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ق.ظ

گفت: آخی، داری گریه می‌کنی

پروردگارا!

شرمنده‌تم ولی هر جور بررسی می‌کنم، از دیروز حال‌م خوش نیست با دختر بودن‌م. :)

خودت بهتر در جریانی که این برای اولین باره که به صورت کاملا جدی اتفاق افتاده، دریاب من رو...

بنده‌ی ناشکر شما، رایحه‌.

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۷
رایحه :)
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۴۲ ب.ظ

دخترها همه ناز هستن

وایسیم، وایسیم، وایسیم، دخترهای مملکت که خون‌شون به جوش اومد و ریختن بیرون، شروع کنیم همه چیز و همه کس و همه جا رو به جایگاه دختر و زن ربط دادن. شهر رو پر کنیم از بیلبوردهای یخ و بی‌مزه، آخر برنامه‌ی تلویزیونی‌مون که شد برنامه رو تقدیم کنیم به خانم‌های معروف اسلام، روز دختر که شد هی این ور و اون ور برای دخترهای کودک و نوجوان و جوان جشن بگیریم و تو تلویزیون پخش کنیم و...

عالیه! همین فرمون جوابه! مثل تمام این سال‌ها که گذشته و تمام کارهای فرهنگی‌ و اعتقادی‌ای که تو این حوزه انجام دادین...

۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۲
رایحه :)
چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۳۸ ق.ظ

پژوهشگاه پلیمر یک

در حال حاضر روز مبل هال‌مون نشستم و منتظرم تا غذایی که برای ناهار فردای همسرم آماده کردم خنک بشه و بذارم‌ش یخچال و به نظرم الان بهترین وقته برای نوشتن از امروز. دل‌م می‌خواد دو مطلب مجزا از امروز رو بذارم که حس و حال‌شون در دو نقطه‌ی مقابل همه!

و برای اولی، مطلب دارای حس و حال خوب رو انتخاب کردم. :)

این مطلب: دکتر رضادوست عزیز

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۸
رایحه :)
شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۴۸ ب.ظ

در مترو| چرا نمی‌ری پیش مشاور؟

- ببین من اول با مرده صحبت کردم. به نظرم مرده مشکل خاصی نداشت. هر چی هست زیر سر زنه‌ست! من پروفایل‌ش هم که چک کردم، همه‌ش عکس‌های آرایش‌کرده و فلان و بهمان بود. بعد باهاش هم که صحبت می‌کردم فهمیدم این با این وضع تازه به شوهره شک هم داره و و و

شما فرض کن چهار پنج ایستگاه مترو و گویی ۱۲-۱۵ دقیقه، این خانم داشت شرح حال دو مراجع‌ش رو برای همکارش که از قضا این دو نفر رو می‌شناخت و دیده بود، توضیح می‌داد!

و خب ببخشید! ولی مگه قرار نبود مشاور گفت‌وگوهای هر جلسه رو پیش خودش نگه داره مگر در شرایطی که لازم باشه و مشکل خاصی وجود داشته باشه؟ هوم؟

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۴۸
رایحه :)
دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۰۵ ق.ظ

۲۹ بهمن، مبعث ۱۴۰۱

روی صحبتم با شماست، مادرجون قشنگم!
شش سال پیش که شما صبح روز مبعث پیامبرمون(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) تنهامون گذاشتین و عید اون سال برامون شد عزا، هیچ فکر نمی‌کردم که مثل دیروزی و دقیقا روز سالگرد رها شدن شما،  خانواده‌ی یارم بیان بازدید خونه‌ی تازه‌چیده‌شده‌مون...
همون یاری که نشد شما باشین و ببینین‌ش.
مادرجون نمی‌دونم از اون‌جا در چه حد در مورد ما اطلاعات دارین ولی رایحه‌ای که توی ۱۶-۱۷ سالگی هی بهش می‌گفتین داری شبیه عروس‌ها می‌شی، توی ۲۳ سالگی عروس شد و برای همیشه حسرت ذوق نگاه شما توی روز عروسی‌ش به دل‌ش موند...
مادر جون قشنگم! دل‌م خیلی براتون تنگ شده. دل‌م خیلی می‌خواد یه بار دیگه بغل‌تون کنم. دل‌م رفته برای شنیدن صدای خنده‌تون.
غرق خوشی و آرامش باشین الهی، و دعاگوی نوه‌ی یکی مونده به آخر و یارش.

۰ نظر ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۰۵
رایحه :)
يكشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۰۵ ق.ظ

دختر دل‌تنگ

ساعت ده و خورده‌ای در حال تماشای زیرخاکی۲ از آی‌فیلم، یکی از بازیگرها زیرصدای صحنه می‌خوند:

گندمو موش می‌خوره

موشو گربه می‌خوره

گربه رو سگ می‌خوره

سگو گرگه می‌خوره

گرگه و سگه و گربه و موشه

گندم گل گندم ای خدا

دختر مال مردم ای خدا

و توی مغز من صدای پدر می‌پیچه که می‌خونن و هر بار با سرعت بیشتری ریتم‌ش رو تکرار می‌کنن؛ و برای بار هزارم توی این مدت یادم میوفته که نعمت‌الله پیدا شده ولی پدر رو کنارمون نداریم. که حتا مادر رو هم کنارمون نداریم و حتا، حتا، حتا پدر مامان هم دیگه نیستن... که اگه نبود دو تای اول برام قابل تصور بوده باشه، که نبوده و نیست، نبود سومین نفر لحظه‌ای توی ذهن‌م نقش نبسته...

این روزها بارها و بارها فکر کردم که کاش هر کدوم‌شون بودن و یه چیزی رو می‌تونستم بهشون نشون بدم یا ازشون مشورت بگیرم.

کاش پدر بابا بودن که برامون فرش انتخاب می‌کردن...

کاش مادر بابا بودن که با خیال راحت جانمازهای خونه رو می‌سپردم بهشون و با دقت میلی‌متری و تمیز تحویل می‌گرفتم...

کاش پدر مامان بودن و مبل رو می‌سپردیم بهشون...

و خدا شاهده که خود کار مهم نیست که نفس‌شون و اثرشون ارزش داره.

نمی‌دونم که شاهد دنیای ما هستن یا نه، نمی‌دونم که نعمت‌الله رو شناختن یا نه ولی من بارها و بارها توی خیال‌م تصور کردم که اگه بودن چی می‌گفتن و چی می‌شد...

 

الهی که غرق در نعمت و آرامش باشین و برامون دعا کنین، هر سه(!)تون...

۰ نظر ۱۸ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۵
رایحه :)
شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۳۱ ق.ظ

باید اسم‌ت را می‌گذاشتند «نعمت‌الله»

۹ ماه و ۲۸ روز پیش توی سیود مسج‌های تلگرام‌م نوشتم که:

«من وقتی ناراحت می‌شم راحت حرف نمی‌زنم

با بعضیا چرا ولی با بعضیا نه

ولی اون دوست داره که اگه کسی از دستش ناراحته بهش بگه و توضیح بده براش حالا چی می‌شه؟ کلافه‌ش می‌کنم؟»

نگران بودم همیشه و هر وقت که موقع ناراحتی‌هام اذیت‌ش کنم و می‌کنم. بارها و بارها نصیحت‌م کردن که وقتی ناراحتی فلان طور می‌شی و این‌طوری تو زندگی آینده‌ت صدمه می‌خوری و بارها و بارها دل‌م لرزید از این صدمه...

اما هر بار بین ناراحتی‌م، وقتی انگار افتادم ته یه چاه و توی تاریکی و تنهایی نشستم، یه صدایی از بالای چاه به آرومی می‌پرسه:

«الان از ۱ تا ۱۰ چند تا عصبانی‌ای، از ۱ تا ۱۰ چند تا ناراحتی، از ۱ تا ۱۰ چند تا کلافه‌ای؟»

بعد صاحب صدا دست قدرتمند و گرم‌ش رو بلند می‌کنه و مجبورم می‌کنه از چاه تاریک‌م بیام بیرون و تا خونه باهاش قدم بزنم...

نمی‌دونم اسم‌ش چیه ولی مطمئنم که به خستگی‌ناپذیری بی‌شباهت نیست که هر بار تو اوج ناراحتی‌م با صبوری میاد و از چاه می‌آوردم بیرون. و خب این نگران‌کننده‌ست! که می‌دونم اگر تا قبل از این بلد بودم خودم به چه جون‌کندنی از چاه تاریک‌م بیام بیرون، اما حالا دیگه یادم نیست. بعد از اولین باری که صاحب صدا دست‌م رو گرفت و مجبورم کرد باهاش تا خونه همراه بشم و قدم بزنم، دیگه یادم رفت خودم چه‌طوری راه می‌رفتم.

که این یعنی وابستگی و چه بسا دل‌بستگی...

۰ نظر ۱۰ دی ۰۱ ، ۰۷:۳۱
رایحه :)
دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۵ ق.ظ

با من سخن بگوی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ آذر ۰۱ ، ۰۰:۴۵
رایحه :)