سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ
دو دلیل زندگی
دبستان که بودم یه بار با همکلاسیهام صحبت سن مادربزرگها و پدربزرگهامون شد. نوبت من که رسید سن پدربزرگ پدریم رو که گفتم همه کلی تعجب کردن که وای و ووی و چهقدر سنشون زیاده.
توی بزرگسالی هر بار به اون روز فکر کردم به نظرم اومده که سن پدربزرگم خیلی طبیعی بود چون بابام آخرین فرزند خانواده و من دومین فرزند هستم. با این اوصاف سن ۷۷ - ۷۶ زمانی که من دبستانی بودم، عجیب نیست.
اما داستان اینه که عکسالعمل همکلاسیهام یکهو بند دلم رو پاره کرد و تا آخر اون روز قلبم توی مشتم بود که نکنه به خاطر تعجبشون و حرفهایی که زدن پدربزرگم چشم بخوره و چیزیش بشه...
آروم نشدم تا وقتی که رفتم خونه و با چشمهای خودم پدربزرگم رو سر پا دیدم.
۱ نظر
۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۰:۵۴