باهیا

باهیا

سلام.
به باهیا خوش آمدید.
اگر رایحه را در دنیای واقعی می‌شناسید و او از حضور شما در باهیا بی‌اطلاع است، منت بر سر رایحه گذارید و به حضور در باهیا خاتمه دهید!
ممنونم.

۲ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

يكشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۰۵ ق.ظ

دختر دل‌تنگ

ساعت ده و خورده‌ای در حال تماشای زیرخاکی۲ از آی‌فیلم، یکی از بازیگرها زیرصدای صحنه می‌خوند:

گندمو موش می‌خوره

موشو گربه می‌خوره

گربه رو سگ می‌خوره

سگو گرگه می‌خوره

گرگه و سگه و گربه و موشه

گندم گل گندم ای خدا

دختر مال مردم ای خدا

و توی مغز من صدای پدر می‌پیچه که می‌خونن و هر بار با سرعت بیشتری ریتم‌ش رو تکرار می‌کنن؛ و برای بار هزارم توی این مدت یادم میوفته که نعمت‌الله پیدا شده ولی پدر رو کنارمون نداریم. که حتا مادر رو هم کنارمون نداریم و حتا، حتا، حتا پدر مامان هم دیگه نیستن... که اگه نبود دو تای اول برام قابل تصور بوده باشه، که نبوده و نیست، نبود سومین نفر لحظه‌ای توی ذهن‌م نقش نبسته...

این روزها بارها و بارها فکر کردم که کاش هر کدوم‌شون بودن و یه چیزی رو می‌تونستم بهشون نشون بدم یا ازشون مشورت بگیرم.

کاش پدر بابا بودن که برامون فرش انتخاب می‌کردن...

کاش مادر بابا بودن که با خیال راحت جانمازهای خونه رو می‌سپردم بهشون و با دقت میلی‌متری و تمیز تحویل می‌گرفتم...

کاش پدر مامان بودن و مبل رو می‌سپردیم بهشون...

و خدا شاهده که خود کار مهم نیست که نفس‌شون و اثرشون ارزش داره.

نمی‌دونم که شاهد دنیای ما هستن یا نه، نمی‌دونم که نعمت‌الله رو شناختن یا نه ولی من بارها و بارها توی خیال‌م تصور کردم که اگه بودن چی می‌گفتن و چی می‌شد...

 

الهی که غرق در نعمت و آرامش باشین و برامون دعا کنین، هر سه(!)تون...

۰ نظر ۱۸ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۵
رایحه :)
شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۳۱ ق.ظ

باید اسم‌ت را می‌گذاشتند «نعمت‌الله»

۹ ماه و ۲۸ روز پیش توی سیود مسج‌های تلگرام‌م نوشتم که:

«من وقتی ناراحت می‌شم راحت حرف نمی‌زنم

با بعضیا چرا ولی با بعضیا نه

ولی اون دوست داره که اگه کسی از دستش ناراحته بهش بگه و توضیح بده براش حالا چی می‌شه؟ کلافه‌ش می‌کنم؟»

نگران بودم همیشه و هر وقت که موقع ناراحتی‌هام اذیت‌ش کنم و می‌کنم. بارها و بارها نصیحت‌م کردن که وقتی ناراحتی فلان طور می‌شی و این‌طوری تو زندگی آینده‌ت صدمه می‌خوری و بارها و بارها دل‌م لرزید از این صدمه...

اما هر بار بین ناراحتی‌م، وقتی انگار افتادم ته یه چاه و توی تاریکی و تنهایی نشستم، یه صدایی از بالای چاه به آرومی می‌پرسه:

«الان از ۱ تا ۱۰ چند تا عصبانی‌ای، از ۱ تا ۱۰ چند تا ناراحتی، از ۱ تا ۱۰ چند تا کلافه‌ای؟»

بعد صاحب صدا دست قدرتمند و گرم‌ش رو بلند می‌کنه و مجبورم می‌کنه از چاه تاریک‌م بیام بیرون و تا خونه باهاش قدم بزنم...

نمی‌دونم اسم‌ش چیه ولی مطمئنم که به خستگی‌ناپذیری بی‌شباهت نیست که هر بار تو اوج ناراحتی‌م با صبوری میاد و از چاه می‌آوردم بیرون. و خب این نگران‌کننده‌ست! که می‌دونم اگر تا قبل از این بلد بودم خودم به چه جون‌کندنی از چاه تاریک‌م بیام بیرون، اما حالا دیگه یادم نیست. بعد از اولین باری که صاحب صدا دست‌م رو گرفت و مجبورم کرد باهاش تا خونه همراه بشم و قدم بزنم، دیگه یادم رفت خودم چه‌طوری راه می‌رفتم.

که این یعنی وابستگی و چه بسا دل‌بستگی...

۰ نظر ۱۰ دی ۰۱ ، ۰۷:۳۱
رایحه :)