دو دلیل زندگی
دبستان که بودم یه بار با همکلاسیهام صحبت سن مادربزرگها و پدربزرگهامون شد. نوبت من که رسید سن پدربزرگ پدریم رو که گفتم همه کلی تعجب کردن که وای و ووی و چهقدر سنشون زیاده.
توی بزرگسالی هر بار به اون روز فکر کردم به نظرم اومده که سن پدربزرگم خیلی طبیعی بود چون بابام آخرین فرزند خانواده و من دومین فرزند هستم. با این اوصاف سن ۷۷ - ۷۶ زمانی که من دبستانی بودم، عجیب نیست.
اما داستان اینه که عکسالعمل همکلاسیهام یکهو بند دلم رو پاره کرد و تا آخر اون روز قلبم توی مشتم بود که نکنه به خاطر تعجبشون و حرفهایی که زدن پدربزرگم چشم بخوره و چیزیش بشه...
آروم نشدم تا وقتی که رفتم خونه و با چشمهای خودم پدربزرگم رو سر پا دیدم.
اینا رو تعریف کردم که بگم مهمترین دلیل این که من از مهمترین و عزیزترین آدمهای زندگیم، یعنی مامان و بابام، چیز خاصی نمیذارم و نمیگم و تعریف نمیکنم اینه که مثل سگ از بیماری و نبودنشون میترسم...
اما بعضیوقتها بعضی کارهاشون باید یه جایی ثبت و هر چند وقت یه بار برام یادآوری بشه.
مثل این اساماس بابام که نوتیفیکیشنش رو چند ساعت بالای گوشی و جلوی چشمم نگه داشتم.
البته که من به طور فیزیکی یکییکدونه نیستم ولی به صورت روحی که هستم! :دی
آخی چه زیبا و دلانگیز بود :))) خدا حفظشون کنه ^___^