باهیا

باهیا

سلام.
به باهیا خوش آمدید.
اگر رایحه را در دنیای واقعی می‌شناسید و او از حضور شما در باهیا بی‌اطلاع است، منت بر سر رایحه گذارید و به حضور در باهیا خاتمه دهید!
ممنونم.

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ

دو دلیل زندگی

دبستان که بودم یه بار با هم‌کلاسی‌هام صحبت سن مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هامون شد. نوبت من که رسید سن پدربزرگ پدری‌م رو که گفتم همه کلی تعجب کردن که وای و ووی و چه‌قدر سن‌شون زیاده.

توی بزرگ‌سالی هر بار به اون روز فکر کردم به نظرم اومده که سن پدربزرگ‌م خیلی طبیعی بود چون بابام آخرین فرزند خانواده و من دومین فرزند هستم. با این اوصاف سن ۷۷ - ۷۶ زمانی که من دبستانی بودم، عجیب نیست.

اما داستان اینه که عکس‌العمل هم‌کلاسی‌هام یک‌هو بند دل‌م رو پاره کرد و تا آخر اون روز قلب‌م توی مشت‌م بود که نکنه به خاطر تعجب‌شون و حرف‌هایی که زدن پدربزرگ‌م چشم بخوره و چیزی‌ش بشه...

آروم نشدم تا وقتی که رفتم خونه و با چشم‌های خودم پدربزرگ‌م رو سر پا دیدم.

اینا رو تعریف کردم که بگم مهم‌ترین دلیل این که من از مهم‌ترین و عزیزترین آدم‌های زندگی‌م، یعنی مامان و بابام، چیز خاصی نمی‌ذارم و نمی‌گم و تعریف نمی‌کنم اینه که مثل سگ از بیماری و نبودن‌شون می‌ترسم...

اما بعضی‌وقت‌ها بعضی کارهاشون باید یه جایی ثبت و هر چند وقت یه بار برام یادآوری بشه.

مثل این اس‌ام‌اس بابام که نوتیفیکیشن‌ش رو چند ساعت بالای گوشی و جلوی چشم‌م نگه داشتم.

 

البته که من به طور فیزیکی یکی‌یک‌دونه نیستم ولی به صورت روحی که هستم! :دی

۰۰/۰۷/۲۷
رایحه :)

نظرات  (۱)

آخی چه زیبا و دل‌انگیز بود :))) خدا حفظشون کنه ^___^

پاسخ:
قربان شما :دی
همچنین برای شما :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی