باید اسمت را میگذاشتند «نعمتالله»
۹ ماه و ۲۸ روز پیش توی سیود مسجهای تلگرامم نوشتم که:
«من وقتی ناراحت میشم راحت حرف نمیزنم
با بعضیا چرا ولی با بعضیا نه
ولی اون دوست داره که اگه کسی از دستش ناراحته بهش بگه و توضیح بده براش حالا چی میشه؟ کلافهش میکنم؟»
نگران بودم همیشه و هر وقت که موقع ناراحتیهام اذیتش کنم و میکنم. بارها و بارها نصیحتم کردن که وقتی ناراحتی فلان طور میشی و اینطوری تو زندگی آیندهت صدمه میخوری و بارها و بارها دلم لرزید از این صدمه...
اما هر بار بین ناراحتیم، وقتی انگار افتادم ته یه چاه و توی تاریکی و تنهایی نشستم، یه صدایی از بالای چاه به آرومی میپرسه:
«الان از ۱ تا ۱۰ چند تا عصبانیای، از ۱ تا ۱۰ چند تا ناراحتی، از ۱ تا ۱۰ چند تا کلافهای؟»
بعد صاحب صدا دست قدرتمند و گرمش رو بلند میکنه و مجبورم میکنه از چاه تاریکم بیام بیرون و تا خونه باهاش قدم بزنم...
نمیدونم اسمش چیه ولی مطمئنم که به خستگیناپذیری بیشباهت نیست که هر بار تو اوج ناراحتیم با صبوری میاد و از چاه میآوردم بیرون. و خب این نگرانکنندهست! که میدونم اگر تا قبل از این بلد بودم خودم به چه جونکندنی از چاه تاریکم بیام بیرون، اما حالا دیگه یادم نیست. بعد از اولین باری که صاحب صدا دستم رو گرفت و مجبورم کرد باهاش تا خونه همراه بشم و قدم بزنم، دیگه یادم رفت خودم چهطوری راه میرفتم.
که این یعنی وابستگی و چه بسا دلبستگی...