باهیا

باهیا

سلام.
به باهیا خوش آمدید.
اگر رایحه را در دنیای واقعی می‌شناسید و او از حضور شما در باهیا بی‌اطلاع است، منت بر سر رایحه گذارید و به حضور در باهیا خاتمه دهید!
ممنونم.

سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۱۹ ب.ظ

روزگار زد و خورد

با وجود این که مغزم خیلی درگیر حال و احوال کشوره ولی دل‌م نمی‌خواد هیچ‌جا هیچی بنویسم. نمی‌تونم هیچ نظر قطعی‌ای داشته باشم.

اما 

یه یه چیز یقین دارم. اون هم اینه که اصلا و ابدا دل‌م نمی‌خواست که توی این روزها به پلی‌تکنیک رفت و آمد داشته باشم و الحمدلله که ندارم.

این جور وقت‌ها فضای پلی‌تکنیک به شدت مسمومه، جوزده‌ست، بدون منطقه. هر چند که هر دو طرف طوری وانمود می‌کنن که دارن منطقی و متمدنانه حرف می‌زنن و رفتار می‌کنن اما این‌طور نیست...

با این حال 

دل‌م خون می‌شه از دیدن فیلم‌هایی که از پلی‌تکنیک پخش می‌شه. یعنی، دل‌م از دیدن فیلم‌های پلی‌تکنیک «هم» خون می‌شه...

 

 

 

خدایا عاقبت ما رو به خیر کن.

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۱ ، ۱۷:۱۹
رایحه :)
جمعه, ۲۹ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۰ ب.ظ

فاکتور خوش‌بختی

روزهایی از تقویم هستند که انگار جزو عمر ما حساب نمی‌شن.

انگار که یه خلأ افتاده بین روزمرگی‌ها و شلوغی‌های کاری.

انگار که این روزها سوخت می‌شن برای سختی‌های پیش رو.

اگه از من بپرسی کی حال‌ت خوبه؟

می‌گم وقتی که روزهای حساب‌نشده‌ی عمرم زیاد شن...

 

الحمدلله رب العالمین برای نعمت مهندسی که مهندس نیست. :))

از بیست و هشتم و بیست و نهم مهرماه صفر یک.

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۱ ، ۲۳:۳۰
رایحه :)
دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۵۴ ب.ظ

تبریک یا تسلیت، مسئله این است

سلام :)

صدای رایحه رو می‌شنوید بعد از نه ماه و ده روز غیبت.

به عنوان شروع فقط عنوان دو تا اتفاق از این نه ماه و ده روز رو می‌گم.

یک.

سر و کله‌ی همراه رایحه توی باهیا، چهار ماه و هجده روز پیش پیدا شد و حالا رایحه دیگه تنها نیست...

دو.

رایحه پدر مامان‌ش رو، هفت روز پیش از دست داد...

 

 

 

خب. حالا نمی‌دونین تبریک بگین یا تسلیت؟ اشکال نداره، خیلی‌ها توی این هفت روز همین حال رو داشتن :)

 

۱ نظر ۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۸:۵۴
رایحه :)
چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۱۵ ق.ظ

پروژه|بستان

یعنیییی طرح داده بودم ماااه! لقی که نداشت هیچ، حرکتش هم پیوسته بود!

بعد جناب استاد زده طرح رو تروپوکونده از اول ساخته، اون وقت امروز به من می گه ببین این طرح توعه دیگه... سر دفاع هم بگو این چیزیه که به ذهن من رسیده و الزاما بهترین حالت نیست...

 

عععع؟؟؟؟

۰ نظر ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۰:۱۵
رایحه :)
پنجشنبه, ۲ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۲۳ ق.ظ

کوتاه بیاید عزیزان!

آخه خدایا این روسری کوچیک‌ها چی بود مد شد؟ :///

ما وقتی بچه بودیم از اینا سرمون می‌کردن اونم چون اون موقع فقط روسری‌های کوچیک طرح دخترونه‌تر داشت. حالا که بزرگ شدیم عکس اون موقع‌هامون رو می‌بینیم هی تو دل‌مون می‌گیم کاش من اون موقع پودر می‌شدم ولی به اون شکل در نمی‌اومدم! حالا الان ملت عاقل و بالغ بیست سانت پارچه رو به زور گره می‌زنن دور کله‌ی مبارک!! :/

۰ نظر ۰۲ دی ۰۰ ، ۰۰:۲۳
رایحه :)
يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۱ ق.ظ

تندیس‌دار آخرین‌لحظه‌ترین‌های جهان خلقت

وقت‌هایی که با مادر (مادربزرگم) می‌خواستیم بریم جایی و توی ترافیک گیر می‌کردیم، مادر بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا می‌خوند و حقیقتا ترافیک باز می‌شد.

اصلا نمی‌دونم کی و بر چه اساسی گفته بود این کار رو انجام بدین ولی امشب فهمیدم برای باز شدن ترافیک متقاضیان کنکور ارشد هم جوابه و سایت سنجش رو شل می‌کنه! :))

۰ نظر ۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۰:۱۱
رایحه :)
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۷ ق.ظ

مکتب شترگاوپلنگ‌ایسم

«چادر مناسب شب یلدا»

آباریکللللا! این دقیقا همون چیزیه که دین خواسته. به جهت عدم اصراف، به جهت ساده‌زیستی و البته به جهت فلسفه‌ی حجاب.

احسنت حقیقتا.

۳ نظر ۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۷
رایحه :)
جمعه, ۱۹ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۴۰ ب.ظ

lumos maxima

دیروز صبح وقتی از خونه زدم بیرون، می‌دونستم که بعد از غروب و توی تاریکی قراره برگردم و می‌دونستم که احتمالا پیاده برمی‌گردم و می‌دونستم که یه تیکه از راه خیلی خلوته.

وقتی موقع برگشت داشتم نزدیک می‌شدم به قسمت تاریک راه، یه بخشی از مغزم گفت: «چرا این‌جا انقد تاریکههههه؟» و بخش دیگه‌ای جواب داد: «وا! مگه دفعه اولته؟ ترس از تاریکی نداشتیم ما تا حالا!!!» اما امااا اون بخش اول با سرعت عجیبی شروع کرد به رو کردن سناریوهای مختلف دزدی و خفت‌گیری! که آره الان یه موتور از سمت چپ میاد، یا یکی از بین بوته‌های باغچه می‌پره بیرون یا... این‌جا بود که به طور ناخودآگاه پاهام دوید! :||||

خلاصه که دیشب برای اولین بار از ترس تاریکی دویدم...

۱ نظر ۱۹ آذر ۰۰ ، ۱۳:۴۰
رایحه :)
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ

دو دلیل زندگی

دبستان که بودم یه بار با هم‌کلاسی‌هام صحبت سن مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هامون شد. نوبت من که رسید سن پدربزرگ پدری‌م رو که گفتم همه کلی تعجب کردن که وای و ووی و چه‌قدر سن‌شون زیاده.

توی بزرگ‌سالی هر بار به اون روز فکر کردم به نظرم اومده که سن پدربزرگ‌م خیلی طبیعی بود چون بابام آخرین فرزند خانواده و من دومین فرزند هستم. با این اوصاف سن ۷۷ - ۷۶ زمانی که من دبستانی بودم، عجیب نیست.

اما داستان اینه که عکس‌العمل هم‌کلاسی‌هام یک‌هو بند دل‌م رو پاره کرد و تا آخر اون روز قلب‌م توی مشت‌م بود که نکنه به خاطر تعجب‌شون و حرف‌هایی که زدن پدربزرگ‌م چشم بخوره و چیزی‌ش بشه...

آروم نشدم تا وقتی که رفتم خونه و با چشم‌های خودم پدربزرگ‌م رو سر پا دیدم.

۱ نظر ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۰:۵۴
رایحه :)
سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۱۷ ب.ظ

جدنی خودت چی فکر می کنی؟

دلم می خواد ازش بپرسم که واقعا به نظر تو با کسی که از همین الان داره آدم رو اذیت می کنه، باید ازدواج کرد؟

۰ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۱۷
رایحه :)