پژوهشگاه پلیمر یک
در حال حاضر روز مبل هالمون نشستم و منتظرم تا غذایی که برای ناهار فردای همسرم آماده کردم خنک بشه و بذارمش یخچال و به نظرم الان بهترین وقته برای نوشتن از امروز. دلم میخواد دو مطلب مجزا از امروز رو بذارم که حس و حالشون در دو نقطهی مقابل همه!
و برای اولی، مطلب دارای حس و حال خوب رو انتخاب کردم. :)
این مطلب: دکتر رضادوست عزیز
حس میکنم توی این عمر بیست و چهار سالهم، دو نفر رو دیدم که واقعا از دلم بر میاد که بهشون بگم «استاد» و نه فقط روی زبونم!
معرفی نفر اول بماند برای بعد و شاید هم هیچوقت، اما نفر دوم دکتر رضادوسته.
الان که دقیقتر بررسی کردم، فکر کنم هیچ بار به زبون استاد صدا نکردمش ولی مطمئنم که چندین و چند بار لفظ استاد تا نوک زبونم اومده و صدا زدم دکتر. چرا؟ چون در ظاهر من دانشجو یا شاگردش نیستم و از طرف شرکتی رفتم پیشش تا کارهای پژوهشی و اولیهی یه پروژه رو با هم پیش ببریم و به مرحلهی تولید برسونیمش، ولی ماجرا اینه که هر بار ملاقات با این آدم برای من چیز تازه داشته و واقعا شاگردیش رو کردم...
هر بار از نظر جسمی خسته شدم و از نظر روحی پرانرژی و شاداب! روزهایی بوده که کار به گره خورده و متوقف شده اما هیچ روزی نشده که ناامیدی ازش ببینم و حالم گرفته بشه!
خیلی وقت بود که دلم میخواست در موردش بنویسم و تعریف کنم که چهطور همهی، دقت کنین «همهی»، آدمهایی که میشناسنش نسبت بهش حس خوبی دارن و نشده بود، تا این که امروز گفت:«چارهای ندارم جز امیدواری!» و در جای دیگه گفت:«مگه چارهای دارم جز خندیدن؟» شاید این جملهها از بیرون و برای شما که دکتر رضادوست رو در حد همین چند جملهی من میشناسین خیلی ساده یا حتا سادهلوحانه به نظر بیان، اما شنیدن این جملهها از زبون یه آدم سختکوشِ صبورِ پرانرژیِ بشاشِ خوشاخلاقِ اهلفکرِ باهوش، باعث خجالت من میشه...
دلم میخواد همهی چیزی که ازش میدونم رو تعریف کنم و نشون بدم و حس خوبی که به اطرافیانش منتقل میکنه رو به همه منتقل کنم، اما قلم من خوب نیست و فعلا در همین حد ازم برمیاد.
در نهایت، پند این داستان: امیدوار باشیم به زندگی و پیرامونمون، حال خودمون و اطرافیانمون خوب میشه. :))