باهیا

باهیا

سلام.
به باهیا خوش آمدید.
اگر رایحه را در دنیای واقعی می‌شناسید و او از حضور شما در باهیا بی‌اطلاع است، منت بر سر رایحه گذارید و به حضور در باهیا خاتمه دهید!
ممنونم.

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۱۳ ب.ظ

به نام خدا، بیچاره شدیم رفففت!*

آیا این فقط منم که لحظه‌ی عقد برام خیلی غم‌انگیزه؟

 

 

*شوخی می‌کنم. البته که حقیقتی‌ست بالاخره! :))

۰ نظر ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۱۳
رایحه :)
سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۵۶ ق.ظ

بغض گلومو می‌گیرههههه

کاج ابیس عزیزم!

هم‌بازی رشید من!

به اندازه‌ی سهم خودم، از تمام شاخه‌های پرتلاش‌ت، از میوه‌های خوش‌رنگ‌ت، از بی‌زحمتی‌ت در تمام سال‌ها، عذر می‌خواهم...

ای کاش مردمان تازه‌صاحب خونه‌ی سبز هم قدر من، قدر ما تو را دوست می‌داشتند.

۰ نظر ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۵۶
رایحه :)
دوشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۵۱ ب.ظ

نورَاللّٰه

 

اون شبی که هی گفت نورَ الله و مردم هی گفتن نورُ الله. :))

۰ نظر ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۵۱
رایحه :)
دوشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۴۱ ب.ظ

حجت خدا بر ما

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند

 

نهایت استفهام انکاری!

که هر چی دارم از نگاه شماست و روسیاه‌ترین‌م...

۰ نظر ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۴۱
رایحه :)
جمعه, ۶ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۹ ب.ظ

هر سبزی چنار من نیست

دل‌م می‌خواد برم دم در خونه‌ی سبز(خونه‌ی بچگی‌مون که به تازگی ازش نقل مکان کردیم) دعوا و داد و بیداد راه بندازم که اون چنار پیر و در عین حال بلند و سرافرازی که مثل آب خوردن قطع‌ش کردین تا خونه‌تون رو بیست متر بزرگ‌تر بسازین، الان باید جوونه می‌زد!

 

بی‌ادب‌ها اون چنار رفیقِ سبزِ آلرژی‌زای پرحاشیه‌ی من بود...

بگذریم که آخرین چنار اون بن‌بست هم بود.

:)

۱ نظر ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۲۹
رایحه :)
جمعه, ۶ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۵۸ ق.ظ

موتور یا شتر؟ مسئله اینست!

بعد از دزدی ناموفق موبایل‌م توسط یک موتور با دو سوار، هر بار موقع پیاده‌روی صدای موتور می‌شنوم که از پشت یا جلو داره بهم نزدیک می‌شه، کیف‌م رو میارم در پناه بدن‌م و گوشی‌م رو می‌ذارم توی جیب‌م و چشم می‌دوزم به موتوری تا از کنارم رد شه. در تمام این مدت هم حال خوشایندی ندارم چون تا پیش از اون دزدی فکر می‌کردم احتمال این که برای من پیش بیاد کمه ولی بعد از اون روز سناریوهای بسیاری توی ذهن‌م چیده شده...

 

داستان از این قراره که امشب وقتی توی یک کوچه‌ی تاریک و خلوت داشتم می‌رفتم به سمت ماشین، صدای موتور از پشت‌م اومد. کارهام رو کردم و سوییچ رو طوری گرفتم که معلوم نباشه و سر برگردوندم نگاه‌ش کنم تا رد شه. نگاه‌ش گره خورد به من و یک لبخند کثیف زد. سرعت‌م رو کم کردم تا رد شه. هر پنج متر برگشت و من رو نگاه کرد. اون‌قدر ناامنی به من تزریق کرد که سر جام ایستادم تا فاصله‌ام با مامان که از پشت سر می‌اومدن کم و با موتوری زیاد شه و در واقع من در این جنگ شکست خوردم... 

من یک دختر بیست و دو ساله‌ام! کم توی خیابون نمی‌رم! کم از وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی استفاده نمی‌کنم! کم تنها نبودم توی خیابون! ولی بعضی وقت‌ها این ملت زیادی مریض‌ن!

خدا لعنت‌تون کنه اگر ناامنی به امثال من تزریق می‌کنین. :)

۱ نظر ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۵۸
رایحه :)
يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۴۹ ب.ظ

سلام بر اهل لااله‌الاالله

«من رو بکشی هم حال‌م با این‌جا خوب نمی‌شه!»

۱ نظر ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۴۹
رایحه :)
يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۵۸ ب.ظ

به ناتوانی‌های خود دامن نزنیم

یکی از بازی‌های کثیفی که نوع بشر در این دنیا راه انداخت، بات‌های انتقال پیام به صورت ناشناس هستن.-_-

بابا خب حرفی داریم بریم بزنیم به طرف دیگه!

۱ نظر ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۸
رایحه :)
چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۵۸ ب.ظ

اشک‌های فراوان

ما الان باید در حال پیاده‌روی از درِ امام‌زاده علی‌اکبر چیذر به سمت ماشین می‌بودیم و در عین حال با صداهای گرفته چک و چونه می‌زدیم که کجا بریم بشینیم شام بخوریم. وقتی هم که شش یا حتی هفت نفره سوار یه ماشین شدیم، به لطف راننده سکته‌ها رو یکی پس از دیگری رد می‌کردیم و بعد از کلی مسخره‌بازی می‌چپیدیم توی یه رستوران که هیچ‌کدوم از گزینه‌هامون نبود!

 

خدایا کاش دیگه بس باشه...

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۵۸
رایحه :)
چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۵۱ ق.ظ

نعم‌الامیر

حقیقتا اگر ما شما رو نداشتیم می‌خواستیم چی کار کنیم؟ با اشک‌هامون، با شورمون، با شعورمون؟

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۱
رایحه :)